ايمان طبق معمول دلش ميخواست دير بريم خونه و تا جايى كه ممكنه تو كافه ها و بارهاى نيس شب رو كش بديم. خلاصه رفتيم يه بارى كه شلوغ پلوغ بود و دِپ نبود نشيتيم و نوشيدنى سفارش داديم. حرفاى جمعيمون كه ته كشيد، اركيده پيشنهاد كرد يه بازى كنيم. بقيه هم به شكل نصف و نيمه اى از پيشنهاد استقبال كردن. مافيا و اسم فاميل رو در جا رد كردم. و از اونجايى كه من معمولاً آدم موافقى هستم اگر با چيزى مخالفت كنم بقيه سريع ميپذيرن مخالفت من رو چون فكر ميكنن براى مخالفتم دلايل محكم و متقنى دارم اما عموماً دليل خاصى ندارم كما اينكه براى موافقتم هم چندان دليلى ندارم. ستاره پيشنهاد يه بازى معروف رو داد كه اسمى نداره و هر وقت لازم بشه بهش اشاره بشه بايد كل بازى رو توضيح داد و نميدونم چرا كسى هنوز اسمى براى اين بازى انتخاب نكرده. بازى به اين شكله كه يكى از جمع ميره بيرون و بقيه يكى ديگه رو از بين افراد باقيمونده انتخاب ميكنن و اونى كه بيرون رفته بايد با پرسيدن يه سرى سؤال با فرمت خاص بايد حدس بزنه چه كسى انتخاب شده. سوألايى مثل "اگه (اون شخص ) ماشين باشه چه ماشينيه" يا "اگه رنگ باشه چه رنگيه". نفر اولى كه بيرون رفت اركيده بود و من انتخاب شدم از حاضرين. سوألى كه اركيده ازم پرسيد اين بود كه اگه هنر باشه چه هنريه؟ ميخواستم بگم عكاسى اما خيلى تابلو ميشد كه جواب خودمم مخصوصاً با توجه به اون دوربين خفنى كه همراهم بود طى سفر و چيليك چيليك هى عكس ميگرفتم. اين بود كه گفتم كارگردانى. يادم نيست آخرش اركيده درست تشخيص داد كه جواب منم يا نه امايادمه كاوه گفت "كارگردانى" جواب گمراه كننده اى بوده يعنى اينكه من ربطى به كارگردانى ندارم كه اتفاقاً درست هم هست.
كارگردان قراره آدم محكمى باشه با مهارتهاى اجتماعى بالا و در عين حال پر رو و جسور و زبون دار و يه وقتايى اَس هُل. خب من نيستم هيچكدوم از اينها. اما ته دلم حس ميكنم متريال هنرى لازم براى فهم كارگردانى رو دارم. خيلى وقتااتفافاى دورو برم رو به شکل يه فيلم ميبينم و سريع براى افراد درگير ماجرا كاراكتر پردازى ميكنم و حتى موسيقى متن هم اضافه ميكنم به پس زمينه. وقتايى كه زندگى روى نكبتش رو بهم نشون ميده زود زندگيم رو در قالب يه فيلم ملودرام تصوير ميكنم كه خودم شخصيت اولشم که تا خرخره به گه نشسته و اينجورى كمى از سنگينى بار واقعيتهاى دردناك دور و برم كم ميشه. اينجور موقعها از فرمول معروف " اينا همش فيلمه " استفاده ميكنم. فرمولى كه در بچگى موقع تماشاى فيلماى ترسناك به دادم ميرسيد. مثلا وقتى تو يه صحنه از فيلم تو يه قبرستون تاريك دستى مضمحل شده از زير يه سنگ قبر بيرون ميومد،بلافاصله ياد اين موضوع ميوفتادم كه الان پشت صحنه كارگردان و فيلمبردار و منشى صحنه و كلى آدم ديگه اون پشت هستن و بعضياشون يا بى تفاوتى كامل روى صندلى تا شو لم دادن و احتمالاً پكى هم به سيگار ميزنن. اينجورى ته دلم گرم ميشد و بقيه فيلم رو با خيال راحت دنبال ميكردم. حتى همين الان كه دارم اينا رو مينويسم صحنه ورود به خونه زن و شوهر ميانسالى كه بغل دستم تو هواپيما نشستن رو به صورت نا خودآگاه تو ذهنم كار كردم. "ناخود آگاه" كلمه كاملا دقيقيه كه اينجا به كار بردم. ميتونستم اينا رو اونشب براى كاوه بگم اما انتخاب كردم كه نگم. خيلى وقتا فكر ميكنم حرفايى كه ميزنم براى بقيه مهم نيست و گفتن و نگفتنشون فرقى با هم ندارن. معتقدم كلاً "حرف" براى بيان واقعيت مديوم ناقصيه و از اون بدتر اينكه اساساً واقعيتى در كار نيست.
يه دور كامل بازى كرديم ولى كسى حس دور دوم رو نداشت اين بود كه پاشديم. ساعت يك نيمه شب بود و صد البته سر شب از نظر ايمان. كاوه و ستاره تسليم اصرار ايمان براى ادامه شب تو يه بار ديگه نشدن و رفتن خونه كه بخوابن اما من و اركيده و فريس نگاهى به چهره التماس اندود ايمان انداختيم و راهمون رو به سمت بار بعدى كج كرديم. اون شب نه چندان پر ماجرا مقدمه اى شد براى شب بعدى در موناكو و كازينو مونت كارلو كه ماجراها داشت اتفاقاً.