چهارشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۹۵

امروز سالگرد ازدواج من و راضيه هست. سال پيش در چنين روزى عقد كرديم. البته ما يواشكى يه روز ديگه رو به عنوان  روز سالگردمون انتخاب كرديم. روزى كه براى اولين بار همديگه رو تو پارك ائل گلى تبريز ديديم. اون روز دوربين دستم بود و از سارا و صهبا عكس ميگرفتم كه در پس زمينه عكس راضيه از دور پيدا شد و به ما رسيد. روزى كه قبل از اينكه درگير تمام رخ بشم، با نيم رخ كارم ساخته شد. هر دومون روز ائل گلى رو از روز عقد بيشتر دوست داشتيم. روز عقد نه مامان بود و نه بابا. مامان نطنز بود پيش مادر جون و بابا تهران بود روى تخت بيمارستان. شب قبل عقد با راضيه بازار تبريز بوديم. تو پياده رو راه ميرفتيم كه مامان زنگ زد و گفت من با مادرجون رو ايوون هستيم و خيلى براى شماها خوشحاليم و يه جشن كوچولو گرفتيم براتون دو تايى. بعد گوشى رو داد به مادرجون كه برامون يه آهنگ مبارك بادا خوند به مدل خودش و با شعرى متفاوت. روز عقد كت و شلوار پوشيده و بزك كرده با سبد گل به سمت محضر ميرفتم و ميدونستم خيلى تابلو هستم و همه تو خيابون دارن نگاهم ميكنن اما سرم رو انداختم پايين و خودم رو بدو بدو به محضر رسوندم. راضيه از هر روز زيباتر شده بود ( البته من هر روز دارم همين حرف رو تكرار ميكنم ).  همه چيز خوب پيش رفت و گفتيم و خنديديم و گريستيم. بزرگ شديم و تجربه كرديم.   يكسال از زندگى كارتن وار ما. به هم قول داديم براى هم بيشتر دوست باشيم تا زن و شوهر و خداييش تا حالا پاى حرفمون وايساديم. به هم عادت كرديم اما براى هم عادى نشديم.