مامان كه صبحها ميرفت با گروه ورزش تو پارك ورزش كنه، منم همراهش ميرفتم. چند دور دور پارك ميدويدم تا ورزش گروهى تموم بشه. هر دور كه رد ميشدم از جلو محوطه ورزش، مامان رو ميديدم كه نصف حواسش به مربى ورزشه و نصف ديگه حواسش به پياده رو تا ببينه كى من رد ميشم تا برام دست تكون بده و بخنده.
يه روز تو دور آخر وقتى رسيدم به محوطه ورزش ديدم مربى آهنگ مديتيشن گذاشته. هركسى چوبى رو در مقابلش قرار داده و با چشم بسته و سر پايين افتاده و دو دست بر روى چوب كه، يك سر ديگه اش رو زمينه، تمركز ومديتيشن ميكنه. همه سرشون پايين بود به جز مامان مامان تو صف آخر. دستاش رو چوبه بود ولى به جاى مديتيشن همه حواسش بهپياده رو بود كه ببينه من كى رد ميشم. من رو كه ديد لبخند خاص خودش رو زد و يك دستش رو روى چوب نگه داشت و با دست ديگه اشبراى من دست تكون داد. اين سنگين ترين و ماندگارترين تصويرى بود كه در اين سفر شاهدش بودم.