یکشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۱

من بالاخره بعد از کلي تحقيق دشمن اصليه ايران رو کشف کردم ...بگم کيه ؟ «پله برقي فرودگاه مهر آباد» ...آخه فقط حساب کنيد اين پله برقي از روزي که تو فرودگاه استخدام شده چند هزار تا آدم به درد بخور رو با خودش برده و اون آدما ديگه برنگشتن ... من مطمئنم اونايي که با اين پله برقيه خير نديده رفتن ته دلشون نمي خواستن برن چون اگه مي خواستن برن با پاي خودشون از پله دستيه که همون بغل بود مي رفتن بالا ...من با چشم خودم چند بار اون آدما رو ديديم .... وقتي اون پلهه اونا رو گير مينداخت ديگه هيچ تکوني نمي خوردن ..بعد هميشه وقتي پله بالا مي بردشون به پايين به آدمايي که پشت اون شيشهه وايساده بودن نگاه مي کردن و از نگاهشون مي شد خوند که مي گفتن «يکي مارو از دست اين نجات بده» ... بعضيياشون هم دست تکون مي دادن بلکه يکي به دادشون برسه ...بعضياشون هم بي صدا گريه مي کردن.... اما از دست کسي کاري ساخته نبود چون جولوي مردم شيشه بود ... اونا يي که اونور شيشه بودن مي دونستن که اگه شيشه رو بشکنن خورده شيشه هاش تو چشم خودشون ميره پس شيشه رو نميشکستن فقط نگاه مي کردن.... اونا به نگاه کردن و از دست دادن عادت کرده بودن ...

آهاي پله برقيه بد .... آخه مگه ما چه هيزم تري به تو فروختيم ؟!... درسته که ما برق رو کشف نکرديم اما فکر کنم «پله» رو يه جورايي ما کشف کرده باشيم ... مي خوام بگم تو با ماها اونقدرام غريبه نبستي ...تو که خودت مي دوني ما اينروزا چقدر آدمامونو لازم داريم ...پس چرا اونا رو از ما مي گيري ؟! حالا بالاغيرتا بگو وقتي داري اونا رو بالا ميبري چي تو گوششون مي خوني که وقتي ولشون مي کني با پاي خودشون بقيه راه رو ميرن ؟ تو کي اشتهات تموم ميشه ؟! راستي تو از اين کار تکراري خسته نميشي .... نمي خوايي خودتو بازنشسته کني يا اقلا واسه تنوع کارتو عوض کني ؟قول ميدم تو پيدا کردن کار بهت کمک کنم ... ميتوني بري تو يه فروشگاه کار کني يا تو ايستگاه قطار .... مردمي که پشت شيشه وايسادن صبرشون تموم ميشه ها !!! نگاشون نکن الان آرومن ...پاش بيفته خوب بلدن چطوري دخلتو بيارن... چي ؟! چيزي گفتي ؟ آخه چرا هيچي نميگي ... د لا مصب از جون ما چي ميخوايي ؟!؟! خالي شد اينجا .... ديگه بسه پله برقي دست از سر ما بردار .....