مي خوام بدونم چيکار داري مي کني ...
وقتي اين جمله رو تو اي ميل پروفسور داتا خوندم ساعت ۳ بعدازظهر بود ...
« سلام فرهاد. اگه تونستي يه سر به من بزن.مي خوام بدونم چيکار داري مي کني .يا امروز بعدازظهر ساعت ۴ بيا يا فردا صبح ....دبا داتا »
ترجيح دادم ساعت ۴ همون روز برم.... يک ساعت وقت داشتم که فکر کنم چيکار دارم مي کنم ... خب من خيلي کارا مي کردم .... به همشون فکر کردم و خيلي زودتر از ساعت ۴مطمئن شدم که مي تونم به اين سوال جواب بدم .... دقيقا وقتي ساعت ديواري پاندولي اتاق پروفسور داتا زنگ ساعت ۴ رو زد پاي راستم موکت ضخيم قهواي رنگ اتاقشو لمس کرد .....پاي کامپيوترش بود ...... سلام .... از زير عينکش نگاهي به من انداخت .... سلام ..بشين ...
رفتم تو و کنارميز گرد وسط اتاق نشستم ... اتاقش خيلي درهم برهم بود ... مي تونستم تو فاصله اي که اون داره با کامپيوترش ور ميره يه بار ديگه جوابم رو مرور کنم .اما تر جيح دادم خودمو با تماشاي اتاقش سرگرم کنم ... رو ديوار پشت سرش يه تخته سياه بزرگ بود بالاي اون ساعت پاندولي تک تک مي کرد ... هميشه از نوشتن روي تخته سياه لذت بردم مخصوصا وقتي سطح تخته سياه صاف و گچش نرم باشه ... خيلي دلم مي خواست بلند شم و روش يه چيزي بنويسم ..... بقيه اتاقشم پر بود از کتاب و کاغذ . هر جا يه سطح صاف پيدا مي شد روش کتاب و ژورنال و کاغذ تلنبار بود ....انگاري سالهاست که کسي به اونا دست نزده .... امروز خطا خيلي کندن .... اولين جمله اي بود که بعد از ۵ دقيقه ازش شنيدم ..... بله ... همينطوره... ولي به نظر من اونروز خطا اصلا کندنبودن....و بازم سکوت.نمي دونم اين تک تک ساعت پاندولي چرا هميشه آدمو به فکر واميداره ... حوصله فکر اي فلسفي نداشتم ... فقط به ساعت نگاه کردم و سعي کردم حدس بزنم اين صداي تک تک چطور ايجاد ميشه ....
۴-۵ دقيقه ديگه همينطورگذشت تا اينکه صندليشو رو به من چرخوند ور در حاليکه سعي ميکرد بدون بلند شدن از صندلي و با حرکت پا خودشو به پشت ميز گرد وسط اتاق برسونه پرسيد :خب بگو ببينم چيکار داري ميکني ... .... من هم يک ربع پشت سرهم براش توضيح دادم که چيکار دارم مي کنم و اونم نيم ساعت پشت سرهم برام توضيح داد که چه کاراي ديگه ايي بايد انجام بدم ... بعد ۴۵ دقيقه هم اون ميدونست من دارم چيکار مي کنم و هم من مي دونستم چه کاراي ديگه ايي بايد بکنم...خداحافظي کردم و بيرون اوومدم .... موقع بيرون رفتن از ساختمون جي جي براون اون وقتي که خنکاي مطبوع داخل ساختمون تبديل به هواي گرم و مرطوب بيرون ميشد يه بار ديگه اين سوال رو از خودم پرسيدم ...
فرهاد ... تو داري چيکار مي کني ؟! ....بازم يه بعد از ظهر طولانيه ديگه منتظرم بود ....
وقتي اين جمله رو تو اي ميل پروفسور داتا خوندم ساعت ۳ بعدازظهر بود ...
« سلام فرهاد. اگه تونستي يه سر به من بزن.مي خوام بدونم چيکار داري مي کني .يا امروز بعدازظهر ساعت ۴ بيا يا فردا صبح ....دبا داتا »
ترجيح دادم ساعت ۴ همون روز برم.... يک ساعت وقت داشتم که فکر کنم چيکار دارم مي کنم ... خب من خيلي کارا مي کردم .... به همشون فکر کردم و خيلي زودتر از ساعت ۴مطمئن شدم که مي تونم به اين سوال جواب بدم .... دقيقا وقتي ساعت ديواري پاندولي اتاق پروفسور داتا زنگ ساعت ۴ رو زد پاي راستم موکت ضخيم قهواي رنگ اتاقشو لمس کرد .....پاي کامپيوترش بود ...... سلام .... از زير عينکش نگاهي به من انداخت .... سلام ..بشين ...
رفتم تو و کنارميز گرد وسط اتاق نشستم ... اتاقش خيلي درهم برهم بود ... مي تونستم تو فاصله اي که اون داره با کامپيوترش ور ميره يه بار ديگه جوابم رو مرور کنم .اما تر جيح دادم خودمو با تماشاي اتاقش سرگرم کنم ... رو ديوار پشت سرش يه تخته سياه بزرگ بود بالاي اون ساعت پاندولي تک تک مي کرد ... هميشه از نوشتن روي تخته سياه لذت بردم مخصوصا وقتي سطح تخته سياه صاف و گچش نرم باشه ... خيلي دلم مي خواست بلند شم و روش يه چيزي بنويسم ..... بقيه اتاقشم پر بود از کتاب و کاغذ . هر جا يه سطح صاف پيدا مي شد روش کتاب و ژورنال و کاغذ تلنبار بود ....انگاري سالهاست که کسي به اونا دست نزده .... امروز خطا خيلي کندن .... اولين جمله اي بود که بعد از ۵ دقيقه ازش شنيدم ..... بله ... همينطوره... ولي به نظر من اونروز خطا اصلا کندنبودن....و بازم سکوت.نمي دونم اين تک تک ساعت پاندولي چرا هميشه آدمو به فکر واميداره ... حوصله فکر اي فلسفي نداشتم ... فقط به ساعت نگاه کردم و سعي کردم حدس بزنم اين صداي تک تک چطور ايجاد ميشه ....
۴-۵ دقيقه ديگه همينطورگذشت تا اينکه صندليشو رو به من چرخوند ور در حاليکه سعي ميکرد بدون بلند شدن از صندلي و با حرکت پا خودشو به پشت ميز گرد وسط اتاق برسونه پرسيد :خب بگو ببينم چيکار داري ميکني ... .... من هم يک ربع پشت سرهم براش توضيح دادم که چيکار دارم مي کنم و اونم نيم ساعت پشت سرهم برام توضيح داد که چه کاراي ديگه ايي بايد انجام بدم ... بعد ۴۵ دقيقه هم اون ميدونست من دارم چيکار مي کنم و هم من مي دونستم چه کاراي ديگه ايي بايد بکنم...خداحافظي کردم و بيرون اوومدم .... موقع بيرون رفتن از ساختمون جي جي براون اون وقتي که خنکاي مطبوع داخل ساختمون تبديل به هواي گرم و مرطوب بيرون ميشد يه بار ديگه اين سوال رو از خودم پرسيدم ...
فرهاد ... تو داري چيکار مي کني ؟! ....بازم يه بعد از ظهر طولانيه ديگه منتظرم بود ....
|