جمعه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۵

نوک دماغه رو به دریا نشسته بودم و دریا رو تماشا میکردم ...هر از چندگاهی سنگریزه ای هم توی دریا مینداختم ... شلپش لابلای صدای امواج دریا گم میشد اما با کفی که روی سطح آب به وجود میومد مدتی سرگرم میشدم ... تا سنگریزه بعدی ... شلپ گم بعدی و کف بعدی ...ساعتهابود که اونجانشسته بودم ... نمیدونم دقیفا چند ساعت اما میدونم زیاد بود چون حوصلم از تماشای دریا داشت کم کم سر می رفت ... من به این راحتیا کنار آب حوصلم سر نمیره مخصوصا وقتی دوروورم پر سنگریزه باشه ...

تا اینکه تو اومدی. بدون اینکه چیزی بگم یا چیزی بگی کنارم نشستی ... و نگاهتو،مثل من، دوختی به افق ... و سنگریزه بعدی رو توی دریا انداختم. و نگاهت رفت سمت کف روی آب و تا محو کامل دنبالش کردی ... همون کاری که من کردم ... سنگهای بعدی رو هم من انداختم ... سنگی برداشتی تا پرتاب کنی ... پرتاب کردی اما به آب نرسید ... سنگ تو سراشیبی دماغه قل خورد و کنار یه سنگ بزرگتر از حرکت ایستاد ... اونموقع نگاهم رو سمت تو گردوندم ... و نگاهمون برای باراول به هم تلاقی کرد ... نمیدونم تو تو نگاه من چی پیدا کردی اما من تو نگاه توهیچ چیز پیدا نکردم ... پس هردو به افق خیره شدیم ... سنگ بعدی رو پرتاب کردم اما قبل از اینکه سنگ به سطح آب برسه تو بلند شدی ... و رفتی ... و وقتی کف روی آب محو شد تو کاملا دور شده بودی ... من موندم و یک دریا و کلی سنگریزه ... به علاوه یک سنگریزه که تو انداخته بودی ... به زحمت لابلای بقیه سنگریزه ها با نگاه پیداش کردم و از ترس اینکه مبادا گمش کنم هنوز که هنوزه نگاهمو از روش بر نداشتم ...