سه‌شنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۷

هر چی از روز برگشت از ایران دورتر میشم باور این سفر و اتفاقاتش برام سختتر میشه. تمام اون هفت ماه و اتفاقاتش الان برام مثل خواب میمونه. یه خواب مبهم و درهم و برهم که وقایعش هیچ ربطی به هم ندارن. اگه همین الان یکی به من بگه تمام اون هفت ماه یه خواب بوده شاید حرفش رو باور کنم. اینکه این چند وقت از ایران و ماجراهاش ننوشتم شاید به این علت بوده که هنوز این اتفاق رو به عنوان یک واقعیت نپذیرفتم. بعد هفت سال یهو به کلم زد که برم ایران. رفتم و هفت ماه به اجبار موندم و برگشتم و به ظاهر هیچ اتفاقی نیوفتاد و همین و بس. اینکه نمی فهمم عایدی ملموس این سفر چی بود اذیتم میکنه. البته دیدن خانواده و برگشتن به حال و هوای خوب «خونه» به تنهایی ارزش گذر ازیه اقیانوس و دو قاره رو داشت اما دلبستگی و احساس مسئولیت خانوادگی من قبل و بعد از سفر تفاوت چندانی نکرده.

رفتنم بی علت نبود. گرچه مقصود حاصل نشد اما مطمئنم این سفر یه جوری سرنوشت من یا حداقل یه نفر دیگه رو عوض کرده. کی و چجوری نمیدونم. اما شک ندارم یه روز پی به سر این سفر میبرم. البته اگر خواب نبوده باشه !!