شنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۶
جمعه، دی ۰۷، ۱۳۸۶
ارسال شده توسط یک لولی در ۷:۴۷ بعدازظهر |
جمعه، آذر ۳۰، ۱۳۸۶
ارسال شده توسط یک لولی در ۱۰:۵۸ بعدازظهر |
جمعه، آذر ۲۳، ۱۳۸۶
ارسال شده توسط یک لولی در ۹:۲۸ بعدازظهر |
چهارشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۶
کشف امشب اینکه آلو برقونی تو خورش کرفس ترکیب مبسوطی میشه
من صبحها با صدای بوق اسموک دیتکتور بیدارمیشم. هر صبح طبق عادت همیشگی جناب پدر برای صبحانه نون داغ میکنه و چون هنوز با توستر من آشنا نیست نونا میسوزن و اسموک دیتکتور به کارمیوفته
***
اختراع مجدد چرخ کنایه هست از کاری بسیار بیهوده و من در پروژه ای مشغول شدم که هدفش اختراع مجدد چرخه. این چرخ رو ۱۰ سال دیگه زیر ماشینا شاید ببینید. تا اونجایی که حافظم یاری میکنه آخرین کسایی که قبل از گروه ما چرخ رو اختراع کرد انسانهای نخستین بودن.
جناب پدر در مکالمه تلفنی از عمو جان خواستند که در سطر هفتم از نامه ای که من باب تشکر به خاطر مهمان نوازیهای خانواده عمو جان توسط پدر نوشته شده عبارت زبانم قاطر است را به زبانم قاصر است تبدیل کنند. لازم به ذکر است این نامه در تیراژ ۱۰ نسخه تکثیر و در آمریکای شمالی توزیع شده است.
امروزیک زندانی دیگر عفو خورد. کامران خبر داد که گرین کاردش رسیده و به اتفاق شیدا برای تعطیلات سال نو میرن ایران. من هم دو سال دیگه حبس بکشم و جفتک پرونی خاصی هم نکنم شاید حکمم بیاد. البته من اخیرا در دیوار زندان سوراخ دلگشایی پیدا کردم و شاید تابستون بعد استعمالش کردم. ظریفی میگفت اول ببین کدومور دیواری بعد بپر
ارسال شده توسط یک لولی در ۸:۴۰ بعدازظهر |
چهارشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۶
ارسال شده توسط یک لولی در ۱۰:۴۱ قبلازظهر |
دوشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۶
و
نگرانی های فردا های نیامده
زندگی را مگذار که از لا به لای انگشتانت فرو لغزد و
آسان هدر شود
هر روز را همان روز زندگی کن
بدینسان است که همه ی عمر را به کمال زیسته ای
ارسال شده توسط یک لولی در ۱:۵۳ بعدازظهر |
چهارشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۶
ارسال شده توسط یک لولی در ۹:۰۸ بعدازظهر |
سهشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۶
این روزها كه میگذرد
شادم
كه میگذرد
این روزها
شادم
كه میگذرد
ارسال شده توسط یک لولی در ۴:۰۱ بعدازظهر |
شنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۶
هر وقت پامو تو این شهر میذارم عجیب هوایی میشم . خیلی دلم میخواد چند سالی توش زندگی کنم. جاییه که جریان زندگی رو خیلی عریان و واقعی و دلچسب میشه حس کرد. پر هست از آدمای هیجان انگیز و عمیق که زندگی براشون یه بازیه. و از همه مهمتر اینکه برای من تا ابد سوژه عکاسی داره
ارسال شده توسط یک لولی در ۹:۳۲ بعدازظهر |
پنجشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۶
ارسال شده توسط یک لولی در ۸:۲۵ بعدازظهر |
شنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۶
با همون کیف قدیمی
با همون احساسات دوست داشتنی
در فرودگاه اون بود که منو پیدا کرد
کسی اسممو صدا زد
برگشتم ... پدر بود
بعد از شش سال
تو راه خونه
مثل بچه ای که در راه برگشت از مدرسه با آب و تاب ماجراهای اونروزش رو برای مادرش تعریف میکنه
برام از ایران و اهالیش میگفت
امشب به یاد بچگیا وقتی بابا خوابش برد دزدکی سراغ کیف دستیش رفتم
فضولی در کیف پدر مثل گذشته ها هیجان انگیز بود
عکسهایی پیدا کردم که باید و خبری که نباید
امشب باز صدای عطسه پدر درخواب بهم قوت قلب داد
درست مثل بچگیا که شبا برای فرار از ترس تو تخت گوشامو تیز میکردم که صدای عطسش رو بشنوم و احساس امنیت کنم
من امشب از هیچ چیز نمی ترسم
پدر اینجاست
ارسال شده توسط یک لولی در ۱۰:۱۳ بعدازظهر |
دوشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۶
البته غیر از لواشک و آجیل و سبزی خشک و باقلوا و پشمک و پسته و زعفرون و اینجور چیزا که خواه نا خواه نصف چمدون رو پر میکنه
ارسال شده توسط یک لولی در ۶:۱۹ بعدازظهر |
جمعه، مهر ۰۶، ۱۳۸۶
در همین لحظه بود که آقای میرفندرسکی با خودش فکر کرد که دیگه دلیل چندانی برای خوشبین بودن و مثبت فکرکردن نداره. پس در حالی که به دریچه مسدود شکر پاش خیره شده بود تصمیم گرفت بعد عمری مثبت و رنگی فکر کردن کمی منفی بین بشه. میرفندرسکی بالاخره پذیرفت که دنیای واقعی با دنیای ساختگیش تفاوتهای زیادی داره.
برای شروع تصمیم گرفت تعدادی لیست سیاه درست کنه. لیست سیاه آدما. لیست سیاه اشیأ، لیست سیاه مکانها و زمانها. فی الفور مربای انجیر و شکر پاش رو در لیست سیاه اشیا و اول صبح رو در لیست سیاه زمانها قرار داد. بعد به سراغ لیست سیاه آدما رفت. طبیعتااولین اسمی که وارد لیست سیاه آدمامیشد اسم خودش بود. این کار روکرد اما برای پیدا کردن نفر دوم تلاشی نکرد چون میدونست موفق نمیشه. این بود که بلافاصله لیست سیاه آدما رو در لیست سیاه اشیا قرار داد چون لیست یک عضوی براش چیز مسخره ای بود. همین کار رو با لیست سیاه زمانها و مکانها هم کرد. بعد یک لیست سیاه جدید برای لیستهای سیاه درست کرد و لیست سیاه اشیا رو در لیست سیاه لیستهای سیاه قرار داد. یک هورت از چای تلخش کشید و ناخوداگاه با خودش فکر کرد اگه چاییش شیرین نیست در عوض طعم هلش خیلی دلچسبه.هورت دوم رو با تمرکز بیشتری کشید و همزمان تصمیم گرفت دیگه نذاره شیرینی شکر طعم هل رو تحت الشعاع قرار بده. میرفندرسکی روز خوبی رو شروع کرده بود.
ارسال شده توسط یک لولی در ۳:۰۹ بعدازظهر |
جمعه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۶
مادر ترسا
ارسال شده توسط یک لولی در ۹:۴۹ قبلازظهر |
پنجشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۶
ارسال شده توسط یک لولی در ۵:۳۷ بعدازظهر |
چهارشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۶
How many years can a mountain exist
Before it's washed to the sea?
Yes, 'n' how many years can some people exist
Before they're allowed to be free?
Yes, 'n' how many times can a man turn his head,
Pretending he just doesn't see?
The answer, my friend, is blowin' in the wind,
The answer is blowin' in the wind.
Blowin' in the Wind: Bob Dylan
ارسال شده توسط یک لولی در ۴:۰۳ بعدازظهر |
یکشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۶
پنجشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۶
دوشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۶
پنجشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۶
.این اسمیه که یه سری دخترک کافه چی برای من انتخاب کردن و این موضوع رومن امروز کشف کردم
طبق معمول اکثر شبای وسط هفته امشب هم رفتم قهوه خونه همیشگی. به محض اینکه نزدیک دخل شدم، دخترکان اونور دخل که مشغول ریز ریز حرف زدن بودن ساکت شدن. یکیشون دوید سمت دخل که از من سفارش بگیره. اون دوتای دیگه هم که مشغول کار خودشون بودن معلوم بود یه جوری حواسشون به اینه که من چی میخوام سفارش بدم. تا گفتم چای هلو زنجبیل یهو هر سه تاشون شروع کردن جیغ زدن و بالا پایین پریدن وخندیدن. حالا نخند کی بخند. قیافه هاج و واج منم که دیدن داشت. بعد از چند لحظه که یکم آروم گرفتن یکیشون گفت آخه شرط بسته بودیم شما چای هلو زنجبیل سفارش میدین. یکی دیگشون یه نگاهی به بقیه کرد و با یکم منو مون گفت راستشو بخوایین اسم شما رو هم گذاشتیم آقای هلو زنجبیل
.به هر حال اینم از شهرت من در یک روستای متروک در یک گوشه گم از دنیا!!! البته امیدوار شهرت موجب غفلت نشه
ارسال شده توسط یک لولی در ۶:۴۷ بعدازظهر |
پنجشنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۶
ارسال شده توسط یک لولی در ۷:۲۰ بعدازظهر |
یکشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۶
ارسال شده توسط یک لولی در ۵:۰۱ بعدازظهر |
پنجشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۶
سوار ماشینش شد و راه افتاد سمت خونه. یادش افتاد سر یکی از کلاسا وقتی داشت یک مدل احتمالی رو توضیح میداد یهو بحث رو فلسفی کرد و گفت اصلا زندگی یه مدل احتمالی بزرگه پر از متغیر های تصادفی و این تفکر که یک تدبیری بر زندگی آدما حاکمه مزخرف محضه. آخر همون ترم چند تا از دانشجوها رو این موضوع انگشت گذاشته بودن و به اینکه پروفسور پتیل سر کلاس نقش خدا و مذهب رو در زندگی آدما زیر سوال برده اعتراض کرده بودن. يادشه رییس دپارتمان خواسته بودش و گفته بود که اصلا ایده خوبی نیست که سر کلاس مهندسی بحثای مذهبی بکنی. اونم در بکی از مذهبی تر کشورای دنیا. پیچید سمت خروجی اتوبات آی ۳۵ چون حدس زد شاید خلوت تر باشه. همینطور هم بود. با خودش فکر کرد نمیتونه منکر رندوم بودن دنیا بشه. یاد فیلم درهای کشویی افتاد که در دوران دانشجوییش با دو تا از همخونه هاش دیده بود و منجر به یک بحث طولانی بین اونها شده بود. موضوع فیلم این بود که چطور رد شدن یا نشدن از یه در کشویی (مثل در مترو یا اتوبوس یا آسانسور ) زندگی آدما رو عوض میکنه. جالب اینجاست که آشیش همسر خودش رواولین بار تو آسانسور اداره مالیات دیده بود. این ایده که زندگی یه فرآیند تصادفیه همیشه بهش آرامش میداد چون باعث میشد که نه افسوس گذشته رو بخوره و نه نگران آینده باشه. یاد گرفته بود در موردهدف و فلسفه زندگی خیلی سوال نکنه و در عوض به زندگی به چشم یه بازی هیجان انگیزی نگاه کنه که برد و باختی توش نیست. سالها بود که با بالا پایینای زندگی بالا پایین رفته بود. البته پذیرفته بود که این بازی سوختن توش هست.
نزدیکیای پل رودخونه می سی سی پی یه اتوبوس مدرسه ازش سبقت گرفت. با خودش فکر کرد که این اتوبوس داره یکم تند میره. دقت کرد که بینه آیا اتوبوس پره یا خالی که اتفاقا پر بود. هنوز برنامه ای برای بچه دار شدن نداشتن. زنش میگفت دلش بچه میخواد اما میترسه از پس تربیت بچه اون مدلی که میخواد بر نیاد. اونم تو کشوری تربیت بچه ها دست مدیا هست. خودشم تمایل چندانی به پدر شدن نداشت چون معتقد بوداضافه شدن یک متغیر تصادفی جدید، که در عین حال به متغیر های موجود وابسته هم هست، حاصلی جز پیچیده تر شدن زندگی، اونم به شکلی غیر ضروری، نداره. حتی اصل ازدواج و پیوند همیشگی دو نفر رو هم در تضاد با تئوری خودش میدونست. ازدواجش بیشتر تلاشی بود برای فرار از وسوسه ازدواج بادختری که سالها عاشقش بود. از نظر اون زندگی مشترک با قید و بندای امروزیش گنجایش رابطه عاشقانه رو نداشت. ازدواج با معشوق رو به ریختن آب یک رودخانه خروشان تو یه بشکه تعبیر میکرد. از فکرای فلسفی خسته شد و تصمیم گرفت تا رسیدن به خونه به مغزش استراحت بده.
به وسطای پل که رسید پیش خودش فکر کرد این رودخونه می سی سی پی عجب طولانیه. تا خلیج مکزیک میره. داشت توذهنش نقشه آمریکا رو مجسم میکردکه ناگهان ماشینش تکون شدیدی خورد.حس کرد زیر پاش خالی شده و داره سقوط آزاد میکنه. به نظرش اومد که پل داره میریزه. اولش خندش گرفت و فکر کرد که این یه شوخی هالیوودی دیگست.
اما شوخی نبود. پل فرو ریخت. ماشین آشیش زیر انبوهی از بتون و فولاد مدفون شد. برای آشیش بازی تموم شد. اگر آشیش میتونست احتمال این رو حساب کنه که درست در لحظه تخریب پلی که چهل سال از عمرش گذشته بود و هزاران کیلومتر با محل تولدش فاصله داشت از روی پل عبور کنه کلی تفریح میکرد.
ارسال شده توسط یک لولی در ۶:۱۲ بعدازظهر |
کنار دریاچه کیووی
با محمد دکاک فلسطینی مشغول تماشای آسمون سیاه و پر ستاره کارولینای جنوبی بودیم. محمد گفت چرا وقتی صحبت از دنیاهای دیگه و موجودات هوشمند غیر از انسان میشه بی اختیار نگاهمون رو به سمت آسمون میگردونیم. چرا به منفی بینهایت فکر نمیکنیم؟ چرا نباید زیر پوستمون دنبال یه نیویورک بگردیم؟ اصلا از کجا معلوم زمین و کهکشان راه شیری بخشی از عنبیه چشم یه موجود غولپیکر نباشه؟
گفتم آخه
ارسال شده توسط یک لولی در ۸:۰۵ قبلازظهر |
دوشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۶
یکشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۶
ارسال شده توسط یک لولی در ۹:۱۴ قبلازظهر |
شنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۶
هنوز هیچی نشده حافظ به روایت کیا رستمی حافظه حافظیم رو عوض کرده. یعنی به جای اینکه سعی کنم بیتهای کامل رو به یاد بیارم خودم رو با مصرعها مشغول میکنم. نشونیشم اینکه پریروزا رفته بودیم یه شهری که پر دخترای خوشگل بود. منم بی اختیار رو به بقیه کردم و گفتم
شهریست
ارسال شده توسط یک لولی در ۶:۳۲ بعدازظهر |
جمعه، تیر ۱۵، ۱۳۸۶
دوست داری فرمان عالم در دست تو باشد
وچرخ عالم را چند روزی بچرخانی
گفتم باشد بگذار امتحان کنم
خب حالا کجا بنشینم
حقوقم چقدر میشود
کی باید ناهار بخورم
چه ساعتی تعطیل میشوم
فرمانروای دنیا گفت :فرمان را بده ببینم
فکر می کنم اینکار هنوز برای تو زود است
ارسال شده توسط یک لولی در ۸:۵۷ قبلازظهر |
چهارشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۶
ارسال شده توسط یک لولی در ۹:۳۰ قبلازظهر |
سهشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۸۶
به خودم آفرین گفتم چون بهترین کادوی ممکن رو برای خودم گرفته بودم. یه فنجون چایی ریختم و مقداری بیسکوییت هم گذاشتم کنارم و مشغول تماشای فیلم شدم.
ارسال شده توسط یک لولی در ۴:۰۲ بعدازظهر |
All what I need these days is a big beautiful noisy city. Big, beautiful and damn noisy.
ارسال شده توسط یک لولی در ۲:۴۸ بعدازظهر |
یکشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۶
ارسال شده توسط یک لولی در ۹:۴۲ قبلازظهر |
جمعه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۶
An e-mail from Josh Summers, The coolest professor on the face of the earth !
=========================
Friends, alumna, and colleagues,
Cheryl and I (and the girls) are opening the house to the lab for a party on Saturday afternoon, June 2 (2:00-6:00). Not really sure what the occasion is, but you can derive your own reason!
We will have some appetizers, treats, and stuff to kabob, but if anyone wants to bring their own treats to share, that would be great!
All family members (kids, wives, husbands, partners, boyfriends, girlfriends, ...) are invited to join us. This is just an informal "glad to be done with classes and happy that summer is here" party.
If you are going to make it, we would like for you to give us a holler by Wed. so we can plan accordingly.
Jds
PS - there was a few requests for updated pictures of the family (see attached).
===============================
ارسال شده توسط یک لولی در ۳:۴۱ بعدازظهر |
چهارشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۶
با وجود همه این میانه رویها، آقای آقای میرفندرسکی در یک موضوع تندرو به شمار میاد واون میانه رویه. به همین خاطر میرفندرسکی تصمیم گرفته کمی از میانه روی کم کنه تا یه میانه روی واقعی به حساب بیاد.
ارسال شده توسط یک لولی در ۱۱:۵۱ قبلازظهر |
یکشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۶
ب ) ترجیح میدی یه ای-میل خاص از یه آدم خاص با محتوی مشخص رو نگیری و میخوایی مطمئن بشی که همچین ای-میلی رو نگرفتی
ج ) منتظر ای-میل خاصی نیستی اماحس می کنی دیگه وقتشه که یه ای-میل جدیدبگیری
د ) کلا منتظری و ترجیح میدی اتفاق جدیدی بیوفته
ه ) اصلا منتظر نیستی و ترجیح میدی اتفاق جدیدی نیوفته
و ) همه موارد فوق
!!حالم به هم میخوره از این همه تضاد
ارسال شده توسط یک لولی در ۵:۱۸ بعدازظهر |
چهارشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۶
ارسال شده توسط یک لولی در ۱:۳۲ بعدازظهر |
پنجشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۶
ارسال شده توسط یک لولی در ۷:۴۵ بعدازظهر |
سهشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۵
یکشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۵
ارسال شده توسط یک لولی در ۱۲:۲۳ بعدازظهر |
چهارشنبه، دی ۲۰، ۱۳۸۵
کولی به جایی دل نمیبنده
کولی همیشه به حرکت فکر میکنه
کولی جعبه های کمی رو همراه خودش میبره
کولی حتما سازش رو همراه خودش میبره
این فصل از قصه زندگی من تموم شد. نقطه سر خط.
ارسال شده توسط یک لولی در ۸:۴۴ قبلازظهر |
برچسبها: کولی وار