شنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۸
ارسال شده توسط یک لولی در ۸:۵۱ قبلازظهر |
شنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۸
ارسال شده توسط یک لولی در ۲:۱۰ بعدازظهر |
پنجشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۸
ارسال شده توسط یک لولی در ۹:۳۴ بعدازظهر |
شنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۸
شنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۸
جمعه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۸
اولین باری که شعر «سایه های شب» فریدون توللی رو خوندم شاید ۱۲-۱۳ سال بیشتر نداشتم. شعری که یک شب معمولی رو توصیف میکرد . تشبیهات و استعاره های این شعر به قدری رو من اثر گذاشته بود که تا مدتها شبها قبل از خواب، صحنه های «سایه های شب» مثل یه فیلم تو ذهنم عقب و جلو میشدن تا خوابم ببره: ناله ی جانوری گرسنه از جنگل دور، بیرون پریدن یه روباه از روزن گوری نمناک، جان سپردن بیماری در تبی گرم و سیاه یا سرفه یه گدای بیدار از ته یه کوچه. یه جایی از شعر میگه:
دور ، آنجا به سر کوه ، یکی شعله ی سرخ
می زند چشمک و می افسردش گاه شرار
اهرمن بسته مگر دیده به تاریکی شب
یا ستاره ست که خون می دودش بر رخسار ؟
امروز که ویدوی «الله اکبر» مردم تهران رو دیدم یاد «اهریمن کوههای تهران» افتادم که از اون بالا هر شب شهر رو میپاد. شاید این شبا دیگه خبری از شعله سرخ اهریمن کوهستان نباشه. چون یا با ظلمی که بر این مردم رفته اشک شیطون هم جاری شده و شعله نگاهش رو خاموش کرده یا اینکه کلا بار سفر بسته و از مسیر دامنه های شمالی توچال راهی دیار دیگه ای شده .... جایی که از خودش سیاه دلتر پیدا نکنه.
ارسال شده توسط یک لولی در ۷:۳۲ بعدازظهر |
دوشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۸
پنجشنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۸
شنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۸
کنون که مرتعی اینگونه خوش چرا دیدست
به سایه سار خوش بید و باد جو باران
دگر نخواهد هرگز به رفته ها پیوست.
به آب برکه تلخاب شور و کور کویر
و آفتاب گدازان دشتها هرگز
دو باره باز نگردد آنکه حریم شکست.
دگر به بار و خار شتر نخواهد ساخت
نه ساربان و نه صاحب شناسد این بدمست
نگاه کن که دهانش چگونه کف کرده ست.
مهار این شتر مست را که می گیرد ؟
«شفیعی کدکنی»
ارسال شده توسط یک لولی در ۹:۱۷ قبلازظهر |
سهشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۸
جمعه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۸
شنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۸
در این شکی نیست که تا اینجای کار اقبال عمومی موسوی به مراتب بیشتر از کروبی بوده به این علت که از حمایت خاتمی برخورداره. اساسا بارزترین ویژگی میر حسین اینه که رای میاره و انتخاب میشه و هر عقل سلیمی حکم میکنه که همیشه طرفدار تیمی باشی که میدونی میبره (مثل من که جام جهاتی ۱۹۸۶ طرفدار آرژانتین بودم چون مارادونا رو داشت ). اما من تا این لحظه متقاعد نشدم که موسوی لزوما انتخاب بهتریه. این روهم بگم که منم تا جند روز پیش «سبز» فکر میکردم چون جوگیر شده بودم. تا «زمستون سر اومد جان جان جان» رو شنیدم نوستالژی دوم خردادیم عود کرد و رفتم تو فیس بوک عکسم رو سبز کردم و با «کول» بودن خودم کلی حال کردم. توپرانتز اینکه نمی خوام همه اهالی موج سبز رو به جوگیر شدن متهم کنم. خوشبختانه خیلی از دور و بریهای من با تحلیل و منطق به موسوی رسیدن و برای انتخابشون احترام زیادی قایلم. حتی وجه سازنده جهت گیری احساسی (مخصوصا در بین جوونتر ها ) رو هم پررنگتر از وجه نه چندان سازندش می دونم. شاید اگر منم دوازده سال پیش وارد فضای احساسی جریان دوم خرداد نمیشدم الآن نسبت به سرنوشت سیاسی ایران کاملا بی تفاوت بودم. میر حسینی بودم تا اینکه اولین نطق انتخاباتی سید رو شنیدم. حرفای موسوی (که لزوما بد هم نبود) بیشتر از هر چیز تلنگری بود به من تا کمی بیشتر به حرفا و برنامه ها و سوابق دو کاندید اصلاح طلب توجه کنم و انتخابم رو با دلیل و برهان عقلی تقویت کنم. بیشتر از هر چیز حس کردم موسوی «به روز» نیست و برای اینکه به اصطلاح موتورش گرم بشه و از باغ هنر دل بکنه و همچین مردونه پا به نکبت سرای سیاست بذاره چند سالی کار داره. برعکس، شیخ اصلاحات که ۵-۶ سالی هست برای صندلی ریاست جمهوری خیز برداشته، آنچنان شتاب گرفته که اکه همین امروز ترمز کنه شاید هشت سال دیگه متوقف بشه. به دلایل زیر معتقدم در شرایط فعلی کروبی و تیمش قابلیت بیشتری برای خارج کردن ایران از بحران دارن:
۱- عرصه سیاست نیاز به کمی «پدر سوخته گیری» داره و موسوی ، با اون روحیه هنریش، در این مورد از حداقلای لازم برخوردار نیست. اتفاقا بزرگترین نقطه ضعف خاتمی هم همین بود. میرحسین مرد بسیار نجیب و دل نازکیه و اگر انتخاب بشه بارها و بارها در خلوت خودش زیر بار فشاراشک میریزه. ما نباید این بلا رو سر این مرد بیاریم.
۲- من معنی «اصلاح طلب اصولگرا» رو نمی فهمم. یکی به نعل و یکی به میخ زدن و راضی نگه داشتن همه بدترین استراتژی هست میشه در این شرایط در پیش گرفت.
۳- بیست سال دوری از دنیای سیاست و مسولیت اجرایی چیزی نیست که بشه به راحتی ازش گذشت.
۴- موسوی تاحالا بیشتر انتقاد کرده و از طرح برنامه هاش طفره رفته. در مقابل، محور صحبتهای کروبی بیشتر راه حلهاش بوده تا تکرار مشکلات موجود. البته خوشبختانه موسوی اخیرا متوجه این نفطه ضعف شده و در صحبتای جدید ترش گریزی به برنامه هاش هم میزنه.
۵- آدمای دور و بر کروبی آدمای کوچیکی نیستن. یه مارمولک مثل کرباسچی به تنهایی میتوه از پس خیلی از مشکلات بر بیاد . در شرایط فعلی ما یه سری آدم مدیر و عملگرا نیاز داریم. میدونم هیچکدوم از کاندیداهای فعلی نمیتونن و نمی خوان دست به اصلاحات بنیادی بزنن. تنها توقع من از رییس جمهور آتی ایران اینه که آدمایی رو بیاره سر کار که با نگرش علمی و حرفه ای کشور رو اداره کنن و نه به روش هیٔتی.
پی نوشت ها:
- پرچم سبز این پایین رو نگه میدارم چون میدونم به احتمال زیاد برای دور دوم بازم باید علمش کنم.
- این مهمه که، با هر تحلیلی، حتما به یکی از دو کاندید اصلاح طلب رای بدیم. از اون مهمتر اینکه امروز در نقد موسوی یا کروبی اونقدر تندنریم که اگر فردا لازم شد به نفر دوم رای بدیم دچار تردید یشیم.
ارسال شده توسط یک لولی در ۱۰:۴۳ قبلازظهر |
پنجشنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۸
شنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۸
اول این شعر حافظ رو یه بار بخونین تا بگم:
من ار زانکه که گشتم به مستی هلاک
به آئین مستان بریدم به خاک
به آب خرابات غسلم دهید
پس آنگاه بر دوش مستم نهید
به تابوتی از چوب تاکم کنید
به راه خرابات خاکم کنید
مریزید بر گور من جز شراب
میارید در ماتمم جز رباب
ولیکن به شرطی که در مرگ من
ننالد بجز مطرب و چنگ زن
تو خود حافظا سر زمستی متاب
که سلطان نخواهد خراج از خراب
امروز تو اتوبان مشغول رانندگی بودم که یهو بارون شدیدی گرفت طوری که رانندگی ممکن نبود. این بود که اگزیت زدم و یه جا توقف کردم تا بارون بند بیاد. رادیو روشن بود و موزیک پخش میکرد. حواسم بیشتر به این بود که کی ریتم موزیک با شرپ شرپ برف پاکن یکی میشه که یهو متن ترانه توجهم رو جلب کرد. وصیت نامه یه آدم الکلی بود و از نظر مضمون و محتوا و نوع استعاره ها خیلی به این شعر حافظ شبیه بود. بعید میدونم سراینده این ترانه گذرش به دیوان حافظ افتاده باشه. خلاصه هیجان زده از کشف این تشابه سریع قلم کاغذ در آوردم و یادداشت کردم شعرشو و بعدا کاملترش رو از اینترنت گیر آوردم. ترجمش حدودا اینه:
اگه من فردا مردم، نمی خوام برام گریه کنین
فقط همتون یه سر برین «جیگز بار» به صرف یه عرق تلخ
فردا که آفتاب بزنه یه چیز قطعی شده
و اونم اینکه از تعداد مستای نگون بخت دنیا یکی کم شده
اگه من فردا مردم برام دسته موزیک راه نندازید
نمی خوام گروه کر با روبانهای بنفش از سرزمین موعود بخونن
اصلا امیدوارم هوا سرد و ابری و بارونی باشه که هیچکاری نشه کرد
البته اگه خواستید یه گروه کولی خبر کنید که بیان کنار جنازه ام بزنن و برقصن حرفی ندارم
اگه من فردا مردم و به خاک برگشتم
نمیخوام حسابدارا بشینن و برای محاسبه ارزش خالص من یه قرون دوزار کننن
فقط از تو جیباتون دوتا یه قرونی پیدا کنین و بذارین رو چشمام
اینجوری ثروتم از روز قبل از مرگم دو قرون بیشتر شده
اگه من فردا مردم، نمی خوام برام گریه کنین
فقط همتون یه سر برین «جیگز بار» به صرف یه عرق تلخ
فردا که آفتاب بزنه یه چیز قطعی شده
و اونم اینکه از تعداد مستای نگون بخت دنیا یکی کم شده
اگه تو زندان مردم یه جایی خاکم کنین که آزاد باشم
اگه تو «آیووا» مردم منو به «تنسی» برگردونین
اگه اور دوز زدم منو بالای صخره ها دفن کنین
واگه شراب قرمز کارمو ساخت، منوهرجا میبرید «فورت ناکس» نبرید
چند تا عملی از سرمنقل بیارین تا یه پوف حسابی تو صورتم بکنن
گرچه میدونم از نظراقتصادی ضرر میکنن
یه بطرویسکی فرد اعلا هم گیر بیارین و روم خالی کنین
آخه شنیدم نه تو جهنم و نه تو بهشت خبری از عرقیات نیست
اگه فردا مردم لازم نیست خیاط خبر کنید
خودم بلدم برای مراسم کفن و دفن تیپ بزنم
به روضه خون بگین بساطشو یه جای دیگه ولو کنه
به اون سیاستمدارای حقه باز هم بگین که میتونن ماتحتمو ماچ کنن
اگه من فردا مردم، نمی خوام برام گریه کنین
فقط همتون یه سر برین «جیگز بار» به صرف یه عرق تلخ
فردا که آفتاب بزنه یه چیز قطعی شده
و اونم اینکه از تعداد مستای نگون بخت دنیا یکی کم شده
ارسال شده توسط یک لولی در ۸:۴۶ بعدازظهر |
جمعه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۸
که نه شروعی داره و نه پایانی .....
ارسال شده توسط یک لولی در ۸:۵۶ قبلازظهر |
سهشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۸
خوندن کتاب رو در آغاز سفر آلمان در فرودگاه تهران شروع کردم. هروقت صفحات اول کتاب رو میخونم یاد سالن انتظار فرودگاه تهران میوفتم و همه هیجاناتی که قبل از اون سفر داشتم دوباره میاد سراغم. خلاصه اینکه با خانوم به آلمان رفتم و برگشتم و مدتی در تهران مشغولش شدم و باز با خانوم به استانبول رفتم و برگشتم. جالب اینجا بود که در استانبول اون قسمتی از داستان رو خوندم که در استانبول میگذشت. اونجایی که خانواده احمد شاه بعد از انقلاب بلشویکی از روسیه به استانبول رونده شده بودن تا مدتی مهمون دولت عثمانی باشن. در مسیر برگشت به آمریکا هم خانوم همراهم بود. از تهران به رم، از رم به نیویورک، از نیویورک یه آتلانتا. اگر با خانوم یه سر پاریس هم میرفتیم (که چیزی نمونده بود بریم)، کتاب خانوم همون مسیری رو طی میکرد که زندگی خانوم طی کرده بود. به هر حال چون مدت زیادی درگیر این داستان بودم، کاراکترای داستان خوب برام جا افتاده بودن و بهشون عادت کرده بودم به طوری که الان که کتاب تموم شده یه جورایی احساس دلتنگی میکنم.
ارسال شده توسط یک لولی در ۸:۱۹ بعدازظهر |
یکشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۸
ارسال شده توسط یک لولی در ۹:۴۹ بعدازظهر |
چهارشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۸
یکشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۸
نه که بهرام رادان حرف عجیبی بزنه یا اینکه به نکته تکون دهنده اشاره کنه. نه .. من اساسا پیگیر نقد فیلم و تحلیل هنری و اینچیزا نیستم. فیلم زیاد میبینم اما از فیلما بیشتر احساس جمع میکنم تا اطلاعات. یعنی باورتون نمیشه اگه بگم حتی اسم فیلمی رو که دیروز دیدم یادم نیست. فقط میدونم مکزیکی بود. اما احساسی که این فیلم به من داد یه جایی رو روحم یه ردی گذاشته که همیشه میمونه اما یه «بیت» هم دیتا تو ذهنم به جا نذاشته یا بهتر بگم نخواستم که بذاره. من اصلا چی دارم میگم؟!!؟ بحث من که این نیست. من میخوام بگم که اصولا آدم سینمایی نیستم که شیفته مباحث شب شیشه ای بشم. اون چیزی که به دل من نشیت حال و هوای حرفای رادان و تن صداش و طنز شدیدا ایرونیش و صمیمیت آشناش بود. از یه جایی به بعد اصلا به حرفاش گوش نمیدادم و به این فکر میکردم چقدر مهمه دور و وریای آدم از جنس خود آدم باشن. چقدر لازمه آدم تو فضایی تنفس کنه که پر باشه از روحهای آشنا.
من میدونم چرا اومدم اینجا اما نمیدونم چرا موندم. هنوز معتقدم اومدن من به این کشور یکی از بهترین تصمیمایی بوده که در زندگی گرفتم اما مطمٔن نیستم که موندنم تصمیم درستیه. من به همراه یه جریان و ناخواسته تن به این سفر ندادم اما نگرانم اسیر جریان بشم و بمونم. چند وقت پیش تلفنی با دکتر محلوجی (استادم در دانشگاه شریف - که اونم آمریکا درس خونده) صحبت میکردم بحث به اینجا رسید که برگشتن صلاحه یا نه. خیلی راحت و ساده به من گفت که :«به طبیعتت رجوع کن» . خودش می گفت طبیعت من با آمریکا نمی خورد و برگشتم. الان محلوجی محبوب ترین و مشهور ترین استاد در مهندسی صنایع در ایران هست و هزاران نفر عاشقانه دوستش دارن. اگه آمریکا میموند هیجوقت اون «هاشم محلوجی» این «هاشم محلوجی» نمیشد. حتما مقاله های بیشتری چاپ میکرد و محقق موفقتری میشد اما در یاد کسی نمیموند. حالا این منم و این طبیعت من که فریاد میکشه که باید برگشت تا به آرامش رسید و عاشقانه زندگی کرد. یه بار برای همیشه بگم اگه من آمریکا موندم و بر نگشتم از ترسمه. اگه بعدها رو منبر رفتم و از مزایای زندگی در غرب گفتم و موندنم رو توجیه کردم بدونین دروغ گفتم.
پی نوشت : فکر کنم تابستون سال۶۷بود. شمال بودیم . من ساحل بودم و مشغول بادبادک بازی . کمی دورتر پسرکی رو دیدم که تلاش میکرد که بادبادکش رو هوا کنه اما نمی تونست. اول توجهی بهش نکردم و سرگرم بادبادک بازی خودم شدم. اما وقتی دیدم خیلی تقلا میکنه دلم براش سوخت و رفتم کمکش و بادبادکش رو فرستادیم هوا. خلاصه این شد سرآغاز دوستی من با پسرک حدودا ده ساله چشم سبز و بلوندی که خودش رو «بهرام» معرفی کرد. بعدا فهمیدم که در اون سفرمن از معدود پسرایی بودم که به خاطر خودش، و نه خواهرش الهام، باهاش دوست شده بودم و از این بابت خیلی بامن حال کرده بود. البته این دوستی،مثل اکثر دوستیهای اون سنین، خیلی دوامی نداشت. دو سه باری زنگ زدم خونشون و احتمالا گفتم: « ببخشید منزل آقای رادان ؟ ... ببخشید بهرام خونست ؟ » و چند کلمه صحبتی و همین و بس. بعدشم که عکسش رو رو سردر سینماها دیدم. اگه میدونستم این تخم سگ اینقدر قراره معروف بشه حداقل میگفتم بادبادکم رو امضا کنه !!!
ارسال شده توسط یک لولی در ۱۰:۲۴ بعدازظهر |
شنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۸
ارسال شده توسط یک لولی در ۲:۲۶ بعدازظهر |
یکشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۸
ارسال شده توسط یک لولی در ۱۲:۳۰ بعدازظهر |
جمعه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۸
ارسال شده توسط یک لولی در ۱۲:۰۹ بعدازظهر |
پنجشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۸
ارسال شده توسط یک لولی در ۹:۱۶ قبلازظهر |
دوشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۸
ارسال شده توسط یک لولی در ۸:۵۵ بعدازظهر |
پنجشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۸
نظر فکن به من که من
به هر کجا، غریبوار
که زیر آسمان دیگری غنوده ام
همیشه با تو بوده ام همیشه با تو بوده ام
وطن، وطن
تو سبز جاودان بمان
که من پرنده ای مهاجرم
که از فراز باغ با صفای تو
به دوردست مه گرفته پر گشوده ام
سیاوش کسرایی
ارسال شده توسط یک لولی در ۱۰:۵۴ قبلازظهر |
یکشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۸
ارسال شده توسط یک لولی در ۱۰:۵۱ قبلازظهر |
پنجشنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۸۸
نخست اینکه امروز تخته سیاهی که برای دفتر کارم سفارش داده بودم رسید. هر چی کار دستم بود کنار گذاشتم و با اشتیاق تمام وسط اتاق چارزانو زدم و ، مثل پسر بچه ۷ ساله ای که کادوی عیدش رو باز میکنه، تخته سیاه رو از تو بسته اش در آوردم. خوب به رنگ سیاهش خیره شدم تا مطمن شم سیاهش کاملا سیاهه که بود. با وسواس عجیبی شروع کردم به نصبش روی دیوار. کلی محاسبات مهندسی به خرج دادم که صاف نصبش کنم و هر اونچه از علم «تراز» و « راست ورزی » میدونستم ریختم وسط و در نتیجه موفق شدم به شکل دقیقی تخته سیاه رو «کج» نصب کنم. تخته سیاه کج من هنوز نصب نشده فضای دفترم رو کامل عوض کرد. حالا دیگه کاملا توجیهم که چه کاره ام و هر روز صبح که از در خونه میام بیرون خوب میدونم شغلم چیه.
دیگر اینکه امروز یه ساعت رادیو دار (یا رادیوی ساعت دار) خریدم تا هر روز صبح با صدای روح نواز «ان پی آر» بیدار شم. ظاهرا برای عقب نموندن از قافله سبزها و لیبرالها و طرفداران محیط زیست و لایه عزیز اوزن باید به برخی بی ناموسیها تن داد !!
و دست آخر اینکه دارم وسوسه میشم از دل به سیب هجرت کنم. امان ازاین بیماریهای وا گیر دار.
ارسال شده توسط یک لولی در ۸:۴۳ بعدازظهر |
دوشنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۸۸
۱- اونایی که هفت سین میچینن چون بهش اهمیت میدن.
۲-اونایی که هفت سین نمیچینن اما بهش اهمیت میدن .
من امسال در دسته دوم قرار داشتم اما سالهای پیش بیشتر دسته اولی بودم. برای اینکه خودم رو متقاعد کنم که دسته سومی نیستم، دیروز رفتم یه گلدون گل (که اسمش رو بلد نیستم) خریدم و جلوی در خونم آویزون کردم تا خودم رو یه جورایی به دسته دومیها آویزون کرده باشم. احتمالا یه جایی یه اصلی هست که میگه «بعضی از سقوطها برگشت ناپذیرند».
ارسال شده توسط یک لولی در ۴:۳۲ بعدازظهر |
پنجشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۷
کوچ بنفشه هاي مهاجر،
زيباست.
در نيمروز روشن اسفند
وقتي بنفشه ها را از سايه هاي سرد
در اطلس شميم بهاران
با خاک و ريشه
-ميهن سيارشان-
در جعبه هاي کوچک چوبي
در گوشه خيابان مي آورند
جوي هزار زمزمه در من ميجوشد:
اي کاش ...
اي کاش آدمي وطنش را
مثل بنفشه ها
در جعبه هاي خاک
يکروز ميتوانست
همراه خويشتن ببرد هر کجا که خواست
در روشنای باران
در آفتاب پاک.
«شفیعی کدکنی»
ارسال شده توسط یک لولی در ۷:۳۷ بعدازظهر |
جمعه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۷
سهشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۷
۲- داستان هواپیمایی «یو اس ایر ویز» هم در نوع خودش خیلی پند آموزه. این یو اس ایر ویز انصافا یکی از یهترینهای هواپیمایی این مملکته. همیشه کمترین تاخیر رو داشته و یکبار هم نشده چمدونم دیر برسه ویا گم بشه و از همه مهمتر خلبانهایی داره که میتونن هواپیما رو با موتور خاموش رو از لابلای آسمونخراشای نیویورک رد کنن و روی رودخانه هودسون بشونن طوری که از کسی حتی یه خراش هم بر نداره. حالا تو این هاگیر واگیر بحران افتصادی، بنده خداها تصمیم گرفتن نوشیدنی حین پرواز رو که قبلا مفتی بود پولی کنن از قرار لیوانی ۲ دلار. بعد از این تصمیم ، یو اس ایر ویز مورد غضب مسافرین ننر و از خود راضی (منجمله خودم) قرار میگیره و فروشش به تدریج پایین میاد در حدی که مدیران شرکت به «شکر» خوردن میوفتن و دوباره نوشیدنی رو رایگان می کنن. نتیجه گیری اخلاقی اینکه یک عیب سطحی و مشهود به راحتی میتونه چندین حسن عمیق و درونی رو محو و نا پیدا کنه.
بی خود نیست که شاعر گفته : «بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی، مقبول ٓطبع مردم صاحب نظر شود»
ارسال شده توسط یک لولی در ۸:۱۲ بعدازظهر |
شنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۷
وقتی سه تار کوکه، اگه دستت تصادفی هم به سیما بخوره، حاصلش یه صدای دلنشینه. اگه فقط سیم اول یه ساز کوک رو به ارتعاش در بیاری بقیه سیمها هم به شوق میان و و طبق قوانین فیزیکی به رزنانس میوفتن . حالا اگه چند تا ساز هم کوک با هم نواخته بشن دیگه واویلاست و تارهای مرتعش و ارواح مرتعشتر (این دومی طبق قوانین متا فیزیکی) همینطور رزنانس میکنن.
این چهار خط مقدمه رو گفتم که برسم به پنج خط موخره:
آدما بر دو نوع هستند. اونایی که زندگیشون موسیقی داره و اونایی که زندگیشون موسیقی نداره. اونایی که به اهمیت موسیقی زندگی پی بردن و آگاهانه سازهای لازم رو در ارکستر زندگیشون چیدن حتما برای هم کوک کردن سازها هم فکری کردن. بعضی از این سازا مثل کار، همراه، دوستان و محل زندگی سازهای اصلی زندگی به شمار میرن و اگه با روحیه آدم هم کوک نباشن موسیقی زندگی عجیب گوش خراش و آزار دهنده میشه و همون بهتر که با یه نت سکوت طولانی جایگزین بشه. خلاصه اینکه اگه اونقدر خوش شانسی که کوک خودت دستت اومده، حیفه اگه محیط اطرافت رو با خودت هم کوک نکنی.
ارسال شده توسط یک لولی در ۱۱:۲۸ قبلازظهر |
سهشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۷
رفتنم بی علت نبود. گرچه مقصود حاصل نشد اما مطمئنم این سفر یه جوری سرنوشت من یا حداقل یه نفر دیگه رو عوض کرده. کی و چجوری نمیدونم. اما شک ندارم یه روز پی به سر این سفر میبرم. البته اگر خواب نبوده باشه !!
ارسال شده توسط یک لولی در ۱۰:۱۲ بعدازظهر |
ارسال شده توسط یک لولی در ۱۰:۰۷ قبلازظهر |
پنجشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۷
ارسال شده توسط یک لولی در ۷:۰۸ بعدازظهر |
سهشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۷
ارسال شده توسط یک لولی در ۳:۳۸ بعدازظهر |
پنجشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۷
دیشب همین اتفاق برای من افتاد. با این تفاوت که بعد از ورود به کلبه، به جای روبرو شدن با پیرمرد ترسناک و اتاقی کم نور و عنکبوتی، جمع زیادی آدم خوشحال و خندان رو در برابر خودم دیدم که در فضایی گرم و صمیمی ساز میزدن و آواز اسکاتلندی میخوندن و میرقصیدن و حال دنیا رو میبردن. منم یه چایی از نوع جمهوری چای گرفتم و یه گوشه سرقفلی دار نشستم ومغزم رو خاموش کردم. کافی شاپ «مرده رو بیدارکن» رفت تو لیست پاتوقهای مورد علاقه من.
ارسال شده توسط یک لولی در ۷:۳۹ بعدازظهر |
سهشنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۸۷
ارسال شده توسط یک لولی در ۷:۴۵ بعدازظهر |
چهارشنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۷
ارسال شده توسط یک لولی در ۵:۴۵ بعدازظهر |
سهشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۷
ارسال شده توسط یک لولی در ۹:۱۳ بعدازظهر |
دوشنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۷
درسته که ارزش همه ثانیه ها و دقیقه ها و روزهای آدم قراره یکسان باشه اما نمیشه منکراین شد که بعضی از روزها میتونن خیلی خاص بشن و برای همیشه در خاطر آدم بمونن. مثل امروز: اولین روز کاری.
صبح بدون اضطراب و هیجان خاصی از خواب بیدار شدم. مراسم صبحگاهی رو مثل بقیه روزا برگزار کردم. فقط موقع انتخاب لباس کمی ژانرم رو رسمی کردم و همینطور از مالیدن افزودنیها مجاز به موها خودداری کردم. میخوام بگم خیلی تو کتم نبود که امروز روز متفاوتیه. در محل کار دو سه ساعت اول به خوشامدگویی و معارفه و فرم پر کردن و اینچیزا گذشت و منم تمام وقت با لبخندی به غایت تصنعی و از سر تعارف در صحنه ها حضور داشتم و منتظر بودم این بازیای خسته کننده تموم بشن و من به زندگی دل ای دل خودم، به سبک چند ماه اخیر برگردم. تا اینکه قرار شد «کارلا»، منشی دانشکده، دفتر کارم رو بهم نشون بده.
کارلا کلید انداخت و در رو باز کرد و گفت به خونه جدید دور از خونت خوش اومدی. یه دفتر کار کاملا جدی بود با وسایل کاملا نو و آکبند. میز و کتابخونه و فایل و کامپوتر و پرینتر و تلفن و خلاصه همه ادوات لازم برای کار جدی. بوی چوب نو اتاق رو پر کرده بود. کارلا با نگاهش ازم خواست که دهانه در رو رها کنم و برم داخل دفتر. و من اینچنین کردم. کمی بهم فرصت داد که همه چیز رو برانداز کنم و بعد گفت اگه چیزی کم و کسر داشتی به من بگو و خواست که بره. روم رو کردم به سمتش و درست مثل بچه کلاس اولیا که میخوان همراه مامانشون برگردن خونه، منم اومدم که به سمت در حرکت کنم که کارلا خداحافظی کرد و در رو بست و رفت. و من موندم و یه دفتر پر ولی خالی. در این لحظه بود که پذیرفتم امروز روز متفاوتیه. پشت میز نشستم و به مسیری که برای رسیدن به این میز طی کرده بودم فکر کردم. به این فکر می کردم که این میز به چه قیمتی برام تموم شده و برای بدست آوردنش چیا رو از دست دادم که ناگهان حس ناخوشایندی اومد سراغم. بی اختیار بلند شدم و به سمت پنجره رفتم و منظره بیرون رو بر انداز کردم. نیمی از منظره ساختمونای شهر بود و نیم دیگه تپه های پر درخت اطراف شهر. میدونم در طی چند سال آینده بارها و بارها برای فکر کردن و یا فرار از فکر کردن به این پنجره پناه میارم.
دستشویی که رفتم در آینه آدم متفاوتی دیدم. آدمی که هیچ ربطی به ۳-۴ ساعت پیشش نداشت. سعی کردم چهره خودم رو در اولین روز کاری به خاطر بسپرم. نمی دونم چرا. شاید برای اینکه چهره آخرین روز کاریم رو با چهره امروزم مقایسه کنم. که چی ؟ بازم نمیدونم.
فردا دومین روز کاریه و هیچ چیز بی رحم تر از گذر زمان نیست. میدونم ده سال دیگه امروز برام مثل دیروز میمونه. فقط امیدوارم اون موقع ده سال گذشته رو در کفه «زمانهای بدست آورده» قرار بدم.
ارسال شده توسط یک لولی در ۹:۵۶ بعدازظهر |
یکشنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۷
ارسال شده توسط یک لولی در ۵:۲۶ بعدازظهر |
شنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۷
یکشنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۷
گفتم نمیخوام.
این رو که گفتم پسرک از حرکت ایستاد و باحالتی شدیدا سرزنش آمیز نگاهم کرد طوری که من هم مجبور به توقف شدم. انگار که با نگاهش طنابی انداخت دور گردنم. بعد از چند ثانیه سکوت به منظور اطمینان از اثر گذاری نگاه با لهجه شیرازی شیرینی گفت:
مثل خجالت کشیدن آدم بزرگی که یواشکی بستنی یه بچه رو لیس میزنه و یهو بچهه میبینه.
و من یک دعا خریدم از جنس «ون یکاد» تا از خجالت پسرک در بیام.
ارسال شده توسط یک لولی در ۱۱:۵۱ قبلازظهر |